ما کریستوفر نولان را با فیلمهای پر فراز و فرودش میشناسیم، با داستانهایی که هیچ چیزش معمولی نیست؛ مهم نیست که با شاهکاری چون «دانکرک» طرف باشیم که اصلا اعتبار ژانر جنگی قرن حاضر است یا فیلمی در بهترین حالت متوسط چون «تنت» که گاهی گویی هیچ چیزش سر جایش نیست. در هر صورت کریستوفر نولان کاری میکرد که فیلمش فراتر از یک اثر معمولی به نظر برسد و حتی گاهی اثری کاملا تر و تازه از آب درآید که هیچ مشابهی در عالم سینما ندارد. این موضوع برای هیچ کارگردانی در عصر حاضر مسالهی کوچکی نیست؛ بالاخره سینما عمری بیش از ۱۲۵ سال دارد و هزاران قصه و داستان به واسطهی آن تعریف شده و این که کسی بتواند اثری روی پرده بیندازد که همه چیزش تر و تازه به نظر میرسد، نقطه قوت بزرگی برای هر شخصی محسوب میشود. مشکل و نقد فیلم اوپنهایمر دقیقا از همین نکته آغاز میشود؛ اینکه من و شمای مخاطب احساس میکنیم با اثری کاملا معمولی طرف هستیم که بارها مشابهاش را دیدهایم و تمام قدرتش را فقط از سوژهی عظیمش میگیرد نه از پرداخت بیبدیل کارگردان.
هشدار: در نقد فیلم «اوپنهایمر» خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
حتی شیوهی نزدیک شدن سازندگان به سوژه هم حال و هوای تازهای ندارد. این سنت که در اولین قدم سازندهای هر اتفاق بزرگ تاریخی را به شکل یک درام شخصی ارائه دهد، موضوع اصلا جدیدی در سینمای آمریکا نیست. از دههی دوم قرن بیستم کسانی چون دیوید وارک گریفیث چنین کردهاند و راه را برای فیلمسازانی همچون خود هموار ساختهاند. مشکل «اوپنهایمر» آن جا است که این شخصی کردن همه چیز در حد یک کینهی قدیمی بین دو فرد به شکلی پرداخت نشده که بتواند مخاطب را درگیر خود کند.
قطعا این موضوع که این کینه قرار بوده فقط نقطه عزیمت درام باشد و بقیهی محتوای فیلم از پس همین ایده سر برمیآورد و خود را به پیشزمینهی قصه تحمیل میکند، چیزی نیست که بتوان فراموشش کرد اما مشکل بعدی هم در ادامهی همان ساخته نشدن کینهی یک شخص از دیگری شکل میگیرد؛ یعنی عدم پرداخت مناسب شخصیت اصلی ماجرا که خود را مدام در یک محاکمهی ذهنی و عینی میبیند؛ عینی از این لحاظ که بالاخره او در یک جلسهی بازجویی در حال پاسخ دادن به پرسشهای دادستانی است و ذهنی از این منظر که درونش آشوبی برپا است که میتوان نقطهی اوجش را در پایان فیلم و در مکالمهی میان خودش و انیشتین دید.
از سوی دیگر مشکل قدیمی نولان این جا هم توی ذوق میزند؛ کریستوفر نولان استاد پرداختن به اتفاقات محیرالعقول است اما چندان شخصیتپرداز خوبی نیست. اگر آثارش را یکی یکی در ذهن مرور کنید، بیشتر رویدادهای عظیم و اتفاقات جذاب را به یاد میآورید تا شخصیتهایی منحصربهفرد. در آن فیلمها مشکل شخصیتپردازی نولان چندان به چشم نمیآمد؛ چرا که آثارش بیشتر بر همین رویدادها تکیه داشتند تا شخصیتها. سیر توالی رویدادهای عجیب و غریب هم آن قدر زیاد بود یا تعداد شخصیتها چنان بسیار، که نیاز چندانی به ساختن یک شخصیت با هویت مشخص احساس نمیشد. اما حال که قرار شده او به سراغ داستانی با محوریت یک شخصیت برود و در واقع درامی فردمحور بسازد، این عدم توانایی بیش از پیش خودش را نشان میدهد.
از همین جا است که تصمیمات این مرد در ابتدای داستان و سودایش برای راه انداختن یک تشکیلات علمی در خدمت ارتش و همچنین عذاب وجدانها و تشویشهای نهاییاش چندان در ذهن نمیمانند و همه زیر سایهی عظمت بمب اتم گم میشوند. در واقع گویی هر آن چه که اهمیت دارد همان عظمت سوژه است نه عظمت کاری که این مرد در زندگی خود انجام داده. برای فهم بهتر این موضوع سر زدن به فیلم دیگری میتواند راهگشا باشد؛
استیون اسپیلبرگ در سال ۱۹۹۴ فیلمی به نام «فهرست شیندلر» را روانهی پردهی سینما کرد. در آن جا قهرمان درام مردی بود که در اوج جنگ دوم جهانی در جستجوی راهی است که بتواند پولی به جیب بزند. این مرد از کشتار یهودیان سوءاستفاده میکند و چون آنها کارگرانی بی جیره و مواجب هستند، ارتش رایش را راضی میکند تا برخی از متخصصان یهودی را استخدام کند. رفته رفته سروکله زدن با این مردمان او را زیر و رو میکند تا در نهایت دچار عذاب وجدان شده و کاری انجام دهد. اسپیلبرگ در آنجا داستانی به عظمت جنگ دوم جهانی را به درامی از مصایب تحمیل شده بر چند شخصیت تبدیل کرده بود تا مخاطب بهتر با آن رویداد همراه شود. حال در «اوپنهایمر» هم چنین تصویری در برابر ما است؛
مردی در ابتدا تمام تلاشش را میکند تا مکانی برای رسیدن به جاهطلبیهای علمی خود پیدا کند. او با آن که میداند نتیجهی این جاهطلبی میتواند فاجعهبار باشد، باز هم بنا به دلایل مختلف تن به انجامش میدهد. بعد از به ثمر رسیدن تلاشهایش حال دچار عذاب وجدان شده و ذره دره به سمت انزوا میرود. متاسفانه در این جا نه آن شور و هیجان درست از کار درآمده و نه این عذاب وجدان پایانی. حتی موسیقی معرکهی لودویک یورانسون هم نمیتواند به تمامی آن احساس خفقان لازم برای درک موقعیت بغرنج قهرمان داستان را به بیننده منتقل کند.
اما فیلم هر چه از شخصیتهای اصلی و مرد خود ضربه میخورد، شخصیتهای زن خوبی دارد. یکی از دلایل این خوب بودن هم میزان حضور کم آنها در چارجوب درام است. از شخصیت زنی که فلورنس پیو نقشش را بازی میکند و عملا جذابترین بخشهای داستان را میرباید تا شخصیت همسر جناب اوپنهایمر با بازی امیلی بلانت که هم در همراه کردن مخاطب موفق است و هم در ترساندنش. در چنین قابی است که دیگر پرداخت درست سکانسهای انفجار موضوعیت ندارد؛ چرا که به جز دو شخصیت فرعی، انسانی با هویت در برابر مخاطب نیست که او نگران سرنوشتش شود.
شناسنامهی فیلم «اوپنهایمر» (Oppenheimer)
نویسنده و کارگردان: کریستوفر نولان
بازیگران: کیلیان مورفی، امیلی بلانت، رابرت داونی جونیور، مت دیمون، رامی مالک، کیسی افلک و فلورنس پیو
محصول: ۲۰۲۳، آمریکا
امتیاز سایت راتن تومیتوز به فیلم: ۹۳٪
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
امتیاز نویسنده: دو از پنج
خلاصه داستان: در کوران جنگ دوم جهانی رابرت جی اوپنهایمر از سوی دولت آمریکا به عنوان یک فیزیکدان برجسته استخدام میشود تا پیش از دست یافتن آلمانها به بمب اتم، ارتش آمریکا را به این فناوری برساند. او از سویی برای انجام کارش شور و هیجان دارد و از سوی دیگر نمیداند که ساختن وسیلهای که در لحظه میتواند جان هزاران نفر را بگیرد، کار درستی است یا نه …
نقد فیلم «اوپنهایمر» دیدگاه شخصی نویسنده است و لزوما موضع دیجیکالا مگ نیست.